روی تخته سیاه جهان - SAHBAYE DEL
روی تخته سیاه جهان
سالها پیش ازاین زیر یک سنگ گوشه ای اززمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین...
یک کمی خاک که دعایش پرزدن سوی آسمان بود ....
آرزویش همیشه دیدن آخرین قله ی کهکشان بود ... خاک هرشب دعا کرد
ازته دل خداراصدا کرد ... آخریک شب دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد ...
وخدا تکه ای خاک برداشت ...آسمان رادرآن کاشت...
خاک راتوی دستان خود ورز داد ... روح خودرابه اوقرض داد ...
خاک توی دست خدا نور شد پرگرفت واززمین دور شد ...
راستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم ...
پس چراگاهی اوقات این همه ازخدا دورهستم....!!!!